تازه واردم ،غریبه ام !اما نه ناشناس که شهره شهرم!شهری که کمترکسی ازآن نشانی جسته است !شهری که روز به روز به گمنامی اش در زندگی روزمره ما افزوده می شود.گرچه شهرمن برای خواص ناآشنانیست اما کدورتهای زندگی مادی آنقدر فراگیر شده که کمتر سراغی از او گرفته می شود.آری شهرمن شهر آرزوهاست !شهر عافیت !شهر رفاقت ودوستیهای تمام ناشدنی !شهری به وسعت اخلاق وانسانیت.درپی یک همشهری میگردم !
کیست که دست به دستم گذارده ودرکوچه های این شهر مرا همرامی کند!؟ ...
...تا اورا به طعامی میهمان کنم که نه تن ،که روح وروان اورا به شفافیت وطراوت فربه سازد!
...و به شرابی سقایت نمایم که سرمست وبیخیال ،وبی ترس از حادثه ها ! پروبال گشوده آسمان شهر را درنوردد!!!